خیلی خوب. از «لفط قلم» نوشتن که بگذریم، مهمترین چیزی که یاد گرفته ام چیست؟
سنت تلاش برای بُر خوردن میان بقیه و شمع مجلس گشتن وراُفتاد. راستش دستم آمد که بیشتر از سی سال است که زندگیم را مَنتر و عنتر«خود»م کرده بوده ام. بوی گند ماسکی که بر صورتم زده بودم برای اولین بار به مشام «بودن» م رسید و عُقم گرفت. چطور شد که به این شناخت از خودم رسیدم؟ گمانم اولین اتفاق خوبی که افتاد اذعان عملی ام ( اعترافات «نظری» و کلامی را ریختم دور. دوصد گفته چون نیم کردار نیست) به داشتن رفتارهای غیرقابل کنترل و انفجاری بود. رفتم پیش دکتر و بهم قرص داد. به همین سادگی. هیچ لحظه شهودی و عرفانی و ارغوانی در فَلَق یا تابش نیزه های آفتاب از میان ابرها و مزخرفات رُمانتیک اینچنینی در کار نبود. بحث یک سری مواد شیمیایی بود که قرار بود بین نورون های مغزم رد و بدل شوند و نمی شدند. شاید هم زیادی رد و بدل می شدند و لازم بود جلوشان گرفته شود. این قضیه مال سال 2016 بود. بعدتر که روانشناسی خواندم بهتر فهمیدم نقش بازدارنده های جذب نورونی سروتونین-نوراپینفرین (1) چیست. مَخلص کلام و نتیجه ماجرا این شد که وقتی یک عیب و اشکالی را تشخیص می دهی باید دست به عمل بزنی. و اگر دانش مربوط به آن عمل را نداری، یا یاد بگیر یا برو پیش متخصص. به همین سادگی. اما من لامذهب همین عمل ساده را بیست و چند سال به تأخیر انداختم. گیرم ده سال اولش را گردن خامی و جوانی و نبودن بستر اجتماعی برای مشاوره با روانشناس و ترس از انگ اجتماعی در ایران بیندازم، باقیش مسئولیت خودم بود و بس. بهانه ای در کار نیست. مشکل یواش یواش کم شد. الان هم خیلی کمتر شده. هنوز هست. ولی چهار سال است که دوز دارویم را بالا نبرده ام و به فکر پایین آوردنش هم هستم. دیگر ازفروشگاه های شلوغ و مجلس عروسی و سر و صدا فراری نیستم. کماکان به هیچ کدامشان هم علاقه ای ندارم ولی دستکم با رفتن به کاستکو عذاب نمی کشم. آن ماسک لعنتی برای این که نشان بدهم آدم اجتماعی و اهل بگوبخند و رفیق بازی و جفتک پرانی در مجلس باشم را هم انداختم در زباله دان تاریخ. بدون عذاب وجدان با مردم ارتباط دارم یا ندارم. فاتحه
دومین چیز محشری که یاد گرفتم را مدیون سگ هایم هستم. کاش پیش از بچه دار شدن سگ می داشتم! سگ. نه گربه، نه پرنده، نه خرگوش. پستانداری با مغزی نسبتاً بزرگ و چشمانی که با تو حرف می زنند. انگار درونت را می خوانند. احساست را می بویند. عبارت «عشق بی قید و شرط» را که دیگر همه می دانند … اما همه اینها یک طرف، چیزی که از سگهایم آموختم، اعتماد به غرایزم بود. آن بیخ بیخ «وجود» ما، چیزی است که پیش از تکامل مغز ومیلیاردها سلولش و نورون ها شکل گرفته. شاید یک روز دانش فیزیک و شیمی شناسایی اش کنند. اما الان من واژه ای جز «غریزه» برایش ندارم. به گمانم دلیل خوشبختی سگهایم را درک می کنم: با مغزشان کار زیادی ندارند. همین که محاسبات مرتبط با راه رفتن، حواس پنجگانه و باقی ملزومات زنده ماندن را برایشان انجام دهد کافیست. آنقدر هم قدرت شناختی بهشان می دهد که یادشان بیاید چه کاری خوب یا بد است. باقی تصمیماتشان نه با دلایل منتج از مغز که با ادراکات حاصله از غریزه شان می گیرند و کمتر اشتباه می کنند. برعکس ما آدمها که فکر می کنیم بابت مغز حجیم و پیچیده مان از بقیه طبیعت جداییم و سالار هستی…خیر قربان. جزیی از طبیعت هستیم. برتری یی در کار نیست. تهِ کوچه حیاتمان، مرگ است و بین دو سر طیفِ «نبودن» – پیش از تولد و پس از مرگ – می خواهیم زنده بمانیم. مغز به درد ادبیات و موسیقی و نقاشی و سفالگری و دانش می خورد. ابزار استنتاج است نه قضاوت. باری، از سگهایم یاد گرفتم که از مغزم کمتر برای قضاوت استفاده کنم و بیشتر تصمیم هایی که بدون داشتن «حقایق» و «مدارک» می گیرم را با دلم (بخوانید: غریزه) بگیرم
سومین چیز دیگر ترسیدن بود. یاد گرفتم به موقعش بترسم و بزنم به چاک. فهمیدم بیشتر زوری که بابت اثبات حقانیت و پاک کردن گناه و تقصیر از دامنم می زنم، ریشه در خودپرستی و خودخواهی ام دارد. وقتی توسط دیگران و مطابق مفروضاتشان محاکمه شدم و حکمم را با مثله کردن شخصیتم به اجرا گذاشتند، اولش حس قربانی شدن داشتم. مرثیه سرایی و چُس ناله ها بود که برا ی خودم سر می دادم. زمان و داروی فوق الذکر به راه راست هدایتم کردند. مخوف ترین چیزی که با آن مواجه شدم، «خود»م بود. همان «خود» بی تغییرم که با لبان بر هم فشرده و مشت گره کرده، ایستاده بود و نعره تبری از آنچه بهش نسبت داده بودند سر می داد. برای اولین بار زدم به چاک و امیدوارم هیچ وقت پشت سرم را هم نگاه نکنم. در چند سال اخیر چندبار شده که حواسم جمع بوده و کاری/تصمیمی را متفاوت با آنچه قبلاً و در موقعیت مشابه انجام می دادم گرفته ام. خیلی نه…حدود 4 بار در 5 سال. اما جداً مواقعی بوده. من یا دیگری – تفاوتی نمی کند – ترسناک ترین انسانها آنانی اند که برخلاف روند طبیعت، دگرگونی را از یاد برده اند. در مالرو زندگی حقیرشان، پایِ «بودن» شان در چکمه متعفنن یک مشت باور به حقانیت و پاکی و درست بودنشان گیر کرده و تازه بهش افتخار هم می کنند! بینواها مفتون تصویر خودشان در آبند و چشم از خودشان برنمی دارند. از آن خودم و آن جماعت فراری ام
حالم خوب است. حال درختم هم خوب است. چشمان سگانم می درخشند. پایم را از کفش بیرون آورده ام تا «بودن» ام نفسی بکشد. دو سالی هست که حال جامعه چهار نفره خانه ام بهتر است. حال من روی دیگران تأثیر گذاشته. حس آنها هم نسبت به من بهتر شده. حال «خَلق» جز با کار به روی «فرد» بهتر نمی شود
1 – Serotonin-Norepinephrine Reuptake Inhibitor (SNRI)